این روزها آنقدر دلم تنگ است که برای اندازه گیری آن مقیاسی پیدا نمی کنم!
و چقدر ... هوای سفر به سرم زده است..
به کجایش را نمی دانم، فقط آنقدر می دانم که دلم می خواهد بروم و برای رفتنم کوله باری برندارم…
جز...
جز تن رنجور و روح تنهای خویش...
خستگی هایم را کنار جاکفشی با کفش هایم جفت کنم و دلتنگی خویش را کنار قاب عکسم بگذارم و اندوهم را به آینه بسپارم ...
غمم را اما به رودخانه خواهم سپرد تا به جای چشم های خشکیده از اشکم بگرید...
و دلم را... با این یکی نمی دانم چه کنم؟
شاید آن را کنار حیاط خانه مان به شاخه ی فروافتاده ی بید مجنون بسپارم تا با هر نسیم در هوای تو به رقص درآید...
شاید هم آن را با خود ببرم اما ...
نه !!! یادگاری از آن تو...آن را برای تو می گذارم تا هر وقت فرصتی کردی و نگاهی به آن انداختی یادت بیاید که یک روز این دل از برای تو می تپید...شاید...
ღ
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:
دل نوشته,
ساعت
14:38 توسط sajjad
|